در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید»
خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شــــهادت کرده بود.
اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گار شهـــــدا بود.
وقتی که در گار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟
با خود گفتم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد.
دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم .
در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم.
راوی همسر شهید
سعی می کرد نمازهایش را اول وقت بخواند و روی واجبات شدیدا حساس بود.
گاهی که به خانه می آمد می گفت که خیلی گرسنه است.
می گفتم: پسرم بیرون که قحطی نیست, هر وقت گرسنه شدی چیزی بخر و بخور تا گرسنه نمانی!
می گفت: مامان گشنه بمونم بهتر از اینکه که نمازمو دیر بخونم.
پول غذا رو میدم پارکبان تا ماشینمو پارک کنم و نمازمو تو نزدیکترین مسجد بخونم.
درباره این سایت